آقا بـــــــــهدادآقا بـــــــــهداد، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

بهداد نجفی

صدای تو خوبست

فرقی ندارد چه ساعت از شبانه روز باشد صدایت را که می شنوم خورشید در دلم طلوع میکند .   امروز پسر کوچولوی ما بابا بهروزش رو با کلی سرو صدا از خواب بیدار کرد . عزیزه دلم این صداهایی که از خودت در میاری زیباترین آهنگیه که تا به حال شنیدم. تو با کشف این آواهای زیبا ،داری دنیایی که توش هستی رو پیدا میکنی و مادرت رو عاشق تر. دوستت دارم آوای خوش زندگیم ...
24 خرداد 1390

اعترافات مادرانه

من اعتراف می کنم مادرشدن خیلی سخت تر از تصوراتمن بود. من اعتراف می کنم مادرشدن دیدن، شنیدن و لمس کردن به گونه ای متفاوت ازهمه سال های عمر است. من در این سی روز از دنیای مجازی و واقعی جدا شدم. همه دنیا برای من در وجود یک موجود کوچولو خلاصه شد. من خستگی هایی که می گفتیددرک کردم. اعتراف می کنم که پیش از این درک من بسیار ناقص بود. من از قدم زدن بااین موجود کوچولو در خیابان می ترسم. احساس ناامنی از اینکه چگونه از او در برابرتمام خطرات محافظت کنم تمام وجودم را پر می کند. این روزها کمتر از قبل از گریههایش مستاصل می شوم. از صداهای جدید و خنده های غیرارادیش به آسمان می روم....
5 فروردين 1390

بهار با تو آغاز میشود

بهدادم دلم میخواهد از بهار برایت بگویم از نو شدن،             از تازه شدن،                           از شکوفه ها تو بهار منی، رو به زمستان               رو به برف                        رو به سرما رو به یخ زدگ...
20 اسفند 1389

فردا تو می آیی

داریم آخرین ساعت های با هم بودنمون رو به اینشکل تجربه می کنیم. راستش در عین حال که خیلی خوشحالم بالاخره همدیگر رو می بینیمولی راستش یه خرده هم دلتنگم. هم دلتنگ   بابابزرگی که آرزو داشتم بودو کنار مامانه مهربونم از دل شوره هاش کم میکرد.هم مادری که میتونست بابا بهروزت رو همدم و همراه و دلگرمی  باشه و همه با هم ما رو بدرقه می کردن. هم دلتنگ همنفس و همراه کوچولویی که 9 ماه لحظه به لحظه با من بود. توی لحظه های شادی و غم با من بود و هر ضربه و هر تکونش برای منیادآور نبض زندگی بود. یادآور اینکه باید حرکت کرد باید گام برداشت تا زندگی معناپیدا کنه. پسر گلم برای شنید...
4 اسفند 1389

شب یلدا

پسر نازنینم در تمامی این یلدا برایت رویاهایی آرزو میکنم تمام نشدنی و آرزوهایی پرشور برایت آرزو میکنم که دوست داشته باشی ،آنچه را که باید دوست داشته باشی و فراموش کنی آنچه را که باید فراموش کنی. برایت شوق آرزو میکنم آرامش آرزو میکنم برایت آرزو میکنم که با آواز پرندگان بیدار شوی برایت آرزو میکنم دوام بیاوری در رکود ، بی تفاوتی،و ناپاکی روزگار                   برایت آرزو میکنم که خودت باشی!   امشب اولین شب یلدای سه نفره ماست ، منکه سرما خوردم شدید و تب دار...
30 بهمن 1389

برای بابای بهداد

اگر بیتابم که زودتر زایمان کنم به غیر از دیدن و داشتن پسرمون یک دلیلاصلی دیگه هم وجود داره و اون از بین رفتن این فاصله جسمی بین من و تو ... واسهاینکه زودتر اون بالشت لعنتی رو که دوماهه موقع خواب بینمون قرار می دیم تا منراحتتر بخوابم رو بردارم.... ,واسه اینکه دیگه تنها مجبور نباشی بری روی زمین و با یه پتو وبالشت بخوابی تا من راحت باشم . واسه اینکه دوباره در آغوش هم قرار بگیریم و از درکنار هم بودن لذت ببریم....واسه اینکه دلم برای کشتی گرفتن های عاشقانمون  تنگ شده...برایبوسیدنت و دست انداختن تو گردنت بدون اینکه یک شکم قلمبه بینمون قرار بگیره یک ذرهشده.....دلم برای لحظه های با هم بودنمون تنگ شده..... بهروز عزیزم ...
19 بهمن 1389

روزهای سبز انتظار

روزهای سبزم همچنان با انتظار دیدن پسرمادامه داره..... بعضی روزا خیلی دلم می خواد که ببینمشو ببوسمش....بغلش کنم.....بعضی روزها دلم نمی خواد که از تویدلم بیرون بیاد ....دلم نمیخواد باکسی تقسیمش کنم ....از اینکه دیگه منحصرا مال مننیست گریه ام میگیره....بعضی روزها از شوق بازی کردن باهاشدلم غش میره....از اینکه بهش شیر بدم...از اینکه لباسای کوچولوشو تنش کنم و قوربون صدقه اش برم....از اینکه توی بغلم بخوابه و من براش لالایی بخونم...بعضی روزها از  اینکه ممکنه تاحداکثر دو هفته دیگه بیاد بیرون و من دیگه بعد از هر بار غذا خوردن تکونهاشو تویدلم احساس نمی کنم دلم میگیره....احساس دوگانه ای که این روزها دارم روا...
15 بهمن 1389

یک هفته مونده تا پایان انتظار

حالا که فقط یک هفته تا اومدن مسافر کوچولوم باقی مونده، گاهی خوشحالم و پرانرژی گاهی هم دلتنگی هابدجوری به سراغم میان. با بهونه های کوچک بغض می کنم و دلگیر میشم.   راستش نمی دونم خستگی وبهم ریختگی هورمون هاست یا پر توقعی من که دلم میخواد همه بهم توجه کنن از همخونه مهربونم تا خواهر ودوست و... هر چی که هست بدجوری اذیتم میکنه...عزیز دل مامان گاهی هم دلم میگیره که تو مثل بابایی هیچوقت متوجه اینروزهای سختی که مامانی کشید تا فقط برای لحظه ای تورو در آغوش بکشه ،نمیشی ،آخه دلبرم تو که هیچوقت مادر نمیشی ! دلم نمیخواد مادر پر توقعی بشم،دلم نمیخواد ...
8 بهمن 1389

ثبت اولین حرکات پسرم تو دل مامانیش

خيلي برام عجيبه كه براي كسيكه مي دوني هست اما هنوز نديديش و منتظري كه بياد. بنويسم. عجيبه كه از كسي كه داره ميآدو قراره بي نهايت دوستش داشه باشي ، فقط يه اسم بدوني. اما اون داره ميآد. ما هر روز دچار احساسات عجيب وغريبي ميشيم. و تمام اين احساسات يك حالت معما گونه رو براي ما تداعي مي كنه. ما كه خيلي منتظرشيم. اون چطور؟  ا مروزاولین تکون های پسر نازم رو احساس کردم ، انگار یه توپه کوچولو داره توشکمت راه میره واز یه بلندی می افته پایین. انقدر قوربون صدقه اش رفتم کهنگو. خدایا شکرت برای لمس تمام این زیباییها   ...
8 آبان 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهداد نجفی می باشد